در کنار تو پریشانی و غربت را از یاد برده ام
نمیدانی چه نیازی به گم شدن دارم
به نیست شدن
دوست دارم در پیچ و خم دشت های نا پیدای تو گم شوم
در قلب صحرای خیال انگیز تو محو شوم
درد های کهنه ام را در زیر آسمان تو به فریاد سر دهم
از درونم بیرون ریزد
عقده های بی رحم گریه را که حلقومم در چنگالهایش اسیر است و به خفقانم آورده است.
اشکهای بی تابم را که عمری در پس پرده های سیاه غرور زندانی بودند
در کف دستهای خوب تو بشکنم